از دست دادن آدمها در مهاجرت

یه روزی که مهاجرت نکرده بودم تو یه وبلاگی در مورد مرگ آدمهای نزدیک نوشته بود، درست یادمه که گفته بود این قصه‌ی پر غصه‌ایه که همه مهاجرها باهاش روبرو می‌شن. ]در حقیقت همه‌ی آدمها[ فرقش برای ما که به خواسته‌ی خودمون و به هزار و یک دلیل شخصی، اجتماعی و سیاسی، صدها کیلومتر دورتر از جایی که به دنیا اومدیم و خانواده‌هامون انجام هستن طوریه که اگر بتونیم برگردیم به احتمال زیاد یکی از سخت‌ترین سفرهای عمرمون رو تجربه می‌کنیم.

به قولی دوستی یه وقتی تو بچگی کمتر چنین خبرهایی رو حداقل در مورد حلقه‌ی نزدیکان خودمون می‌شنیدم ولی حالا انگاری که سایه‌ی مرگ و از دست دادن عزیزان نزدیک به خودمون نزدیک و نزدیکتر شده!

تجربه‌ی شخصی من در مواجه با از «دست دادن» اینطوری بود که تا ساعتها بعد از شنیدن خبر با خودم فکر می‌کردم آیا باید برم؟‌ با توجه به شرایط شخصی زندگی رفتن من کار راحتی نیست. از طرفی یه چیزی ته‌ ذهنم می‌گفت برم چی کار کنم؟ این رفتن حال و خودمو و باقی بازمانده‌ها تو ایران رو بعد می‌کنه؟ اصلا بعد از سی و چند ساعت سفر به موقع و برای مراسم می‌رسم؟ بیشتر از هر وقتی تو عمرم شوکه بودم، یه حس «بی‌حسی» از شنیدن این خبر ناگهانی داشتم و تقریبا تو مدتی که اینجا بودم گریه نکردم، بغض کردم و صد بار با خودم تکرار کردم «الان باید چی کار کنم؟» ولی هر چی به ایران نزدیکتر شدم تازه فهمیدم و باورم شد که همه چی تموم شده!

چو برگورم بخواهی بوسه دادن

دلم نمی‌خواست بعد مدتها وبلاگم رو با این نوشته شروع کنم ولی خب! باید نوشت. زندگی هم همینه. فرق نداره مهاجر باشیم، دور باشیم یا نزدیک این چیزیه که باهاش مواجه خواهیم شد و زندگی ادامه داره، باید گذر کرد.

تو این چند هفته، حالتهای عجیبی رو تجربه کردم. علیرغم فاصله‌ی دور و «عادت کردن به ندیدن!» یک روزهایی صبح وقتی که بیدار می‌شم حس می‌کنم دیگه نیست! دیگه توی این دنیا نیست. گاهی وقتها شده وقتی یه موسیقی رو گوش دادم هزار بار بیشتر تحت تاثیر قرار گرفتم، باهاش بغض کردم و حتی یکباری که بیرون بودم همسرم گفت «چرا اینقدر رنگت پریده!؟»

اما خوبی ماجرای ما این بود که اینجا تنها نبودیم، یک سری دوست و رفیق داریم که نه تنها روزهای خوشی رو باهم گذروندیم که تو این روزها هم خیلی همراه بودن، بغل کردن آدمهای نزدیکی که کنارمون هستیم توی همچین شرایطی نعمت بزرگیه! و یا کمک‌هایی که حتی منتظر «جواب» ازت نیستن. خلاصه‌ی داستان همین بود که «مرگ چیزیه که به همه‌مون نزدیکه، زندگی ادامه داره و به اعتقاد من هیچی بعدش نیست! همه چی فقط همین لحظه‌هاست و ما فقط باید لذت ببریم، با آدمهایی که نزدیکمون هستن خاطرات خوب بسازیم»