از تجربهی مشاور یا تراپیست
میخوام یه چیزهایی در مورد تجربه مشاوره و تراپی بنویسم ولی هی با خودم کلنجار میرم که از کجا شروع کنم، راستش من تجربهی قبلی نداشتم حتی شاید تو وجودم این حس وجود داشت که وقتی اوضاع خیلی وخیم میشه باید سراغ مشاور و اینها رفت. ولی مدتی قبل احساس کردم استرس و فشار کار که با تغییرات دیگهای تو زندگیم همراه شده، داره خیلی بهم فشار میآره برای همین فکر کردم با یه مشاور و به قولی تراپیست مشورت کنم.
تجربهی اولم بعد از چهار پنج جلسه یه جورایی بدون حاصل رها شد، مشاور ایتالیایی-انگلیسی تقریبا در مورد همه چیزها میگفت آره همین کاری که داری میکنی درسته، چند تایی ازم تست گرفت و گفت یه جور افسردگی و اضطراب mild داری، که خب گمونم کدوم ایرانی همسن و سال من پیدا میشه که نداشته باشه؟ تو یک جلسه پیشنهاد کرد ویتامین Zinc بخورم و بعد چند جلسه حس کردم حرفهاش بیفایدهست! یعنی انگار چیز خاصی برای من نداره…
چند ماهی گذشت و وقتی دیدم حال خوبی ندارم سراغ مشاوره دیگهای رفتم، گمونم تو همون جلسه اول یا دوم در مورد کار بهم گفت که اسم این وضعیت اسمش Burnout ، برام یه داکیومنت فرستاد که تشریحش میکرد و فرقهاش رو با استرس میگفت، هر چی بیشتر میخوندم بیشتر میفهمیدم که دقیقا این خودم منم! جالبه که بعد از فهمیدنش و با چیزهای خیلی ساده تونستم تغییراتی بدم و اوضاع خیلی خوب شد.
بعد از اون تو جلسههای اولیه چند تا سوال شخصی در مورد وضعیت و سابقه خانوادگی من پرسید که یک دفعه و به صورت ناخواسته اخساس کردم نمیتونم جلوی گریهام رو بگیرم، موضوع غم از دست دادن عزیزی بود که بیشتر از بیست سال ازش میگذشت. بر اساس چیزی که میگفت من هیچ وقت نتونسته بودم از اون مراحل ابتدایی گذر کنم. ازم پرسید چی کار کردی؟ و من فکر کردم هیچی، سعی کردم خودم ازش بگذرم، سعی کردم چیزی نگم، سعی کردم با گذر زمان مساله رو حل کنم.
بعد از چند جلسه وضعیت کمی بهتر شده بود و خودمم چنین حسی داشتم، تعداد جلسات از ماهی دو بار، به ۴۰ روز یکبار رسید و همچنان ادامه داره، تو یکی از جلسات ازم پرسید چه فرقی کردی نسبت به جلسه آخر که انگار نظرت ۱۸۰ درجه عوض شده و احساس لذت میکنی؟ البته کلا روزهای من بالا و پایین زیاد داره ولی خب در کل خوب بودم.
یکی از کارهایی که ازم خواسته بود این بود که بیشتر به احساسات و چیزی که از درونم بیرون میزنه توجه کنم. اینکه واقعا چه حسی دارم؟ ناراحتی؟ خشم؟ نفرت؟ و بتونیم اینها رو تحلیل کنیم.
هنوزم جلسات ادامه داره، حتی تو جلسه آخر و سر موضوع دیگهای خودم احساس میکردم تعریف کردن ماجرا چقدر برام دردناکه، خودم فکر میکردم و اصرار داشتم که همه چیز رو میدونم، یعنی اون بخش منطقی ذهنم سعی میکرد منطقی و عاقلانه برخورد کنه و قضیه رو مدیریت کنه اما ظاهرا در درون و پشت صحنه وضعیت دیگهای بود.
گاهی بعد از جلسهها حالم خوب نیست، انگار گذشته و افکارم که اون زیر مخفی شدن شخم میخورن و حس میکنم چقدر دردناکه، با همهی خوشیها، با همه رضایت باید اعتراف کنم که همین مهاجرت هم تو خیلی چیزها بیتاثیر نبوده، یعنی چیزهایی اون زیر هست که انگاری آسیب دیده و باید ترمیمش کنم. بیشتر وقتها من حرف میزنم و گاهی در آخر بهم پیشنهاد کوچیکی میکنه، گاهی چیزهای خیلی ساده مثل اینکه روزی ۵ دقیقه فقط یک جایی بشین و تمام تلاشت رو بکن که به هیچی فکر نکنی.
دیروز یه توییتی گذاشتم که خیلی کلی از شرایطم گفتم و واسم جالب بود که خیلیها هم این تجربه مشترک رو داشتند.
به عنوان جمع بندی اگر که لازم دارید از کسی کمک بگیرید، مواظب روح و روان خودتون هم باشید!