از روزهای سخت و بی‌کسی

وقتی آدم از سختی‌های دنیای مهاجرت صحبت می‌کنه یا وقتی از شرایطی انتقاد می‌کنه معنیش این نیست که دلم می‌خواد برگردم، شاید نوشتن این پست فقط در جهت اون باشه که کمی ذهنم آروم و مرتب بشه، همین!

تو چند هفته‌ی اخیر پراسترس‌ترین روزهای بعد مهاجرت رو سپری می‌کنم، به دکترمون گفتیم می‌شه یک روز زودتر بهمون وقت بدی؟ پرسید حالا چهارشنبه یا پنجشنبه، فرقشون چیه؟ گفتیم راستش صبح باید دخترمون رو بذاریم مهدکودک و بعدش بیایم بیمارستان، پرسید کسی رو اینجا ندارید؟‌ فامیلی، خانواده‌ای، پدری، مادری؟‌ منو همسرم خیلی کوتاه و برای چند ثانیه به همدیگه نگاه کردیم!
یکبار داشتم از همین داستانها برای دوستی که ایران بود حرف می‌زدم اینکه بیرون از ایران خودتی و خودت! هیچ پشتیبانی نیست. گفت فکر می‌کنی داستان ما که ایران هستیم چیه؟‌ فکر می‌کنی چقدر ارتباط و پشتیبانی مونده؟‌ همه به نوعی درگیر کارهای خودشون هستن.

نشد که بگم، یعنی گفتنش فایده نداره باید که تو شرایط باشی که بدونی ولی تو ایران هر چقدر هم از آدمها دور باشی، در رفت و آمد نباشی، مشکلی داشته باشی احتمالا توی روزهای سخت و بحرانی وقتی دور و اطراف رو نگاه می‌کنی به هر حال کسی رو داری که بشه تو این شرایط روش حساب کنی.

اگر چه اینجا هم دوستان خوبی داریم که جای خانواده نداشته رو برامون پر می‌کنند اما خب هر کسی هم خیلی درگیر کار و زندگی خودشه، یعنی می‌دونید نمی‌شه خیلی توقع زیادی داشت.
می‌دونم و مطمئنم که این روزها هم به بهترین حالت خودش می‌گذرن ولی خواستم از حال و روزم بنویسم و چیزی در مورد سختی‌های دنیای مهاجرت بنویسم.