از فاصلهی بعد مهاجرت که هر روز بیشتر میشن
این که میخوام بنویسم رو به نوعی هزار بار قبلا اینجا اشاره کرده بودم اما راستش این روزها این حس رو بیشتر از هر زمان دیگهای تجربه میکنم. شاید ترکیب چیزهایی مثل فاصلهی فیزیکی، درگیریهای روزمره زندگیمون، اتفاقات اخیر ایران و قطع بودن اینترنت، فاصلهی زمانی ایران رفتن ما و همهی اینها باعث شده که خیلی با آدمها احساس دوری و فاصله کنم.
خودم از اینکه میبینم حتی ارتباطم با خانواده خودم تو ایران و با نزدیکترین آدمها خیلی کمرنگ شده و از هم دور شدیم حس خوبی ندارم و راستش اخیرا یه کمی هم تلاش کردم که شرایط رو بهتر کنم اما راستش انگاری که خیلی موفق نبودم. میدونید مشکل کجاست؟
اول اینکه اصولا ساعت تماس با ایران یه وقتیه که اینجا تازه کار تموم شده و درگیر بچه و هزار تا داستان دیگه هستیم و گاهی اون خستگی اجازه صحبت کردن و وقت گذاشتن رو بهم نمیده، از طرفی گاهی هم حس میکنم حال خیلی خوبی ندارم که بخوام صحبت کنم. تلاش برای اینکه اونها نفهمن که امروز رو به راه نیستم هم این تماس گرفتن و صحبت کردن رو به تعویق بیشتری میاندازه.
از طرفی همهی اینها رو بگذارید در کنار اینکه داریم تو دو تا دنیای متفاوت از هم زندگی میکنیم. گاهی خیلی چیزهای سادهی زندگی هم از هم فاصله گرفتن! به قولی چیزهایی که دغدغهی هر کدوممون توی زندگی جاری هستن تو دنیای اون یکی خیلی دور و غیر ملموسه. برای همین هم صحبت کردنهامون شده حال و احوالهای معمولی و بیشتر اینکه بچهها چطورن و چی کار میکنند. میخوام بگم که شاید «بچهها» تنها واسطه و نقطهی مشترکی هستند که با خانواده تو ایران صحبت میکنیم. گاهی حرفها رو لازمه تازه تازه بگیم وقتی چند روزی ازشون میگذره انگاری که دیگه «کهنه» شده و خیلی چیز قابل برای گفتن نیست.
راستش مطمئن نیستم که این چقدر بین مهاجرها همهگیره و فقط مشکل منه یا باقی هم کم و بیش با همین مساله درگیرن؟ بعضیها رو میشناسم که همچنان ارتباط خوب و مستمری با دوست و آشنای تو ایران دارن. شاید اینها چیزهای دو طرفهست که بین آدمهاست و مهاجرت فقط بهش دامن میزنه، شاید مهاجرت اساسا خودش مشکل اصلی نیست و مشکل جای دیگهست.