ایران بعد از هشت سال – قسمت اول
اول اینکه لازمه قبل از هر چیزی توضیح بدهم که دوست و آشنا و فامیل من ایران زندگی میکنند، اونجا جاییه که به دنیا اومدم و تا سی سالگی زندگی کردم و ریشه دادم، همیشه آرزوی بهتر شدن شرایطش رو دارم، چیزهایی که مینویسم فقط دیدگاه منه که قاعدتا میتونه درست نباشه. اینها چیزهاییه که بر اساس نگاه، شرایط و اطراف من پیش اومده پس فقط در همین اندازه و در عنوان سفرنامه آدمی که بعد از مهاجرت دوباره به وطنش برگشته بهش نگاه کنید و نه بیشتر.
چیزهایی که توی ذهنمه اونقدر زیاده که دوست دارم بنویسم، نمیدونم شاید این مطلب بیشتر از یک پست باشه و در هفتههای دیگه بیشتر بنویسم.
قبل از رفتن-
شب قبل از پرواز هیجان و اضطراب داشتم، هیجان دیدن خانوادهام بعد از سالها، تو زندگی من و به خاطر جایجایی خونهشون، هیچ تصور دقیقی از محل زندگیشون نداشتم. گفتنش درست نیست اما از ورود و خروج مجدد از جایی که به دنیا اومدم هم میترسیدم. درست توی پرواز فکر کردم نکنه پاسپورتم رو بگیرند؟ نکنه بهم بگن «برای یکسری سوال و جواب تشریف بیارید فلانجا». خودم به خودم جواب میدادم مگه تو چی کار کردی؟ مگه اصلا کاری کردی که از این فکرها میکنی؟ اما خب وقتی توی صف فرودگاه امام خمینی ایستادم خیلی مضطرب بودم و وقتی همه چی به خوبی پیش رفت نفس راحتی کشیدم!
شوک ورود همون ابتدای ورود به ایران-
همهی اطرافم دارن فارسی حرف میزنند! دو تا هواپیما همزمان نشسته و چقدر همه چی شلوغه و بهم ریختهست. روی ریلی که بارها رو قراره تحویل بگیریم آقایی همون اول ریل ایستاده و به همون مسئول مربوطه با صدای بلند میگه «آقا اون جنازهی ما رو هم بفرست روی بار» یکی دیگه خطاب به یکی از مسافرها میگه «ترکیش تموم شده الان داریم امارات رو میریزیم!» از دیدن خانمهایی که با شجاعت روسری به سر ندارن و بعضی کلاه روی سر گذاشتن خیلی متعجبم، نفر پشت سری به همراهش میگه «زن زندگی آزادی شده!»
توی صف چک کردن چمدونها ایستادهایم، اطراف و روی در و دیوار پر از تابلوها و شعارهای مذهبی – عقیدتیه چیزی که برای من خیلی به چشم میآد.
بعد از تموم شدن نیم ساعته صف، به دنبال تبدیل دلار هستم. به دلیل شرایط خانوادگیمون کسی برای استقبال نیومده و از همینجا یه جورایی حس تنهایی میکردم. کلی آدم اطرافمون رو گرفتن «آقا کجا میری»، «دلار داری؟» ، «چه دلاری داری؟ بهترین قیمت رو دارم» از یکیشون میپرسم «دلار استرالیا چند؟» وقتی پرتترین قیمت رو میده میرم جلوتر تا یک صرافی پیدا کنم. پیش خودم فکر میکنم صرافی خیلی بهتر از آدمیه که نمیشناسم. من که شماره و کارت بانکی ندارم پس بهتره پول رو از جایی بگیرم که معتبر باشه!
صرافی طبقهی بالا مقدار کمی پول تبدیل کردیم و موفق شدیم به خیر و خوشی از تو شهرک فرودگاهی امام بزنیم بیرون! نکته خوب داستان این بود که خط موبایل من هنوز تو ایران فعال بود و این برای خرید دلار و چند تا کار اداریه دیگه کمک بزرگی بهم کرد.
قیمتها و خرید کردن–
بعد از مدتها و تا چند روز اول، از دیدن قیمتها حس و حال اصحاب کهف رو داشتم! با تبدیل دلار خیلی چیزها قیمت زیادی نداشت. کلی میوه مثلا میشد ۱۰ دلار! چیزی که من شاید تو استرالیا باهاش فقط سیب قرمز میخرم ولی خب وقتی صفرهای وجه رایج مملکت رو میدیدم، نمیتونستم درک کنم. تو یک یا دو هفتهی اول چند باری پول اشتباه دادم مثلا راننده تاکسی میگفت ۵۰ تومن! منم یه مشت پول از تو جیبم در میآوردم و با افتخار ۵ هزار تومن به طرف میدادم، بعد نگاه میکردم راننده خیلی با تعجب داره به من نگاه میکنه و هنوز منتظره! خودم هیچ وقت فکر نمیکردم ولی خب در مورد منم پیش اومد! یکبار به راننده پول کم دادم و با اعتماد کامل گفتم بقیهش باشه برای خودتون!
شیر یک لیتری کاله ۵۰ تومن، قهوه در تهران به صورت میانگین بین ۷۰ تا ۱۲۰ هزار تومن. تا چند روز اول به همه میگفتم میدونی ماست سون کاله چند شده؟ ۱۵۰ هزار تومن. به صورت میانگین و برای خانواده کوچیک ما، فستفود هیچ وقت کمتر از ۶۰۰ هزار تومن نمیشد.
در تهران کرایه دربست تاکسی از ونک تا تجریش ۸۰ هزار تومن، از تجریش تا پالادیوم ۱۰۰ هزار تومن و تو یه روز بارونی راننده تاکسی گفت از برج میلاد تا میدان ونک ۲۵۰ هزار تومن.
شما ایرانی هستی؟ –
رفتم بانک که کارت بانکی که پنج شش سال پیش منقضی شده بود رو تمدید کنم. طرف پرسید شماره کارت ملی؟ و من از توی کیفم پاسپورت رو در آوردم و شماره رو خوندم. پرسید آدرس محل سکونت؟ قبلا توضیح دادم آدرس پدر و مادرهامون عوض شده بود و من توی موبایل دنبال آدرس و تلفن میگشتم. آقاهه از اون طرف پرسید: کارت خودتونه؟ شما ایرانی هستید؟ قیافهی من دیدنی بود!
خلاصهی داستان که گفت کارت ملی رو بده و من گفتم کارتم جدید نیست، این قسمت رو چند جای دیگه امتحان کردم و فهمیدم حتما باید کارت ملی جدید داشته باشم، از همونجا ماشین گرفتم برای پیشخوان دولت.
گفتن اول اینکه این شناسنامه قدیمیه، اول باید برای شناسنامه درخواست بدی و حدود دو سه ماه دیگه به دستت میرسه، در مرحله دوم بایستی برای گرفتن کارت ملی اقدام کنی و نکته اینکه همه اینها رو باید با کارت بانکی پرداخت کنی!
خلاصهی ماجرا تصمیم گرفتم که کارت ملی و شناسنامه رو فراموش کنم، یه کارت بانکی از آشناها قرض گرفتم و پول رو منتقل کردم.
یک نکته که هنوز «آشنا داشتن» تنها چیزیه که راحت کار میکنه، یکی از اقوام نهایتا دستم رو گرفت و برد بانک و با گفتن کلمه کلیدی «حالا کاریش نمیشه کرد؟» همه کارها رو ردیف کرد.
تو همون روزهای اول فهمیدم بعضی جاها مثل نانوایی حتما باید کارت بانکی داشته باشی که نون بخری ولی بعضی جاها باید پول رو به حسابشون واریز کنی که مثلا گوشت بخری و بعضی جاها ممکنه بهتر باشه پول نقد بدی. ظاهرا اینها بخاطر طرح جدید اداره مالیاته که کاسبها سعی میکنند فروششون رو کمتر نشون بدهند.
یک چیزی که متوجه شدم همهی این تغییرات کمکم و در طول سالها اتفاق افتاده و وقتی من بعد از هفت هشت سال رسیدم وسط ماجرا، انگاری همه چی برام سخت و پیچیدهست. وقتی نانوایی دستگاه خرید نون رو جلوم گذاشت دیدم چه چیز عجیبی، مثلا من دو تا نون خریدم و شاطر گفت بزن ۶ تا. کجا بزنم شش تا؟
ادامه دارد…