ایران بعد از هشت سال – قسمت دوم

هفته‌ی پیش از مسافرت به ایران نوشتم، لازم می‌دونم دوباره تاکید کنم که هدفم از این نوشته «سیاه‌نمایی» نیست و امیدوارم شرایط مختلف کشور بهبود پیدا کنه، اینها نگاه آدمیه که سی و چند سال اونجا زندگی کرده و حالا با چند سالی فاصله گرفته و شاید چیزهای جدیدی به چشمش می‌آد.

سفر با بچه-

نمی‌دونم می‌تونم اینو با قطعیت بگم یا نه، اما اگر شرایط اضطراری برامون پیش نمی‌اومد بیشتر از لحاظ فاصله‌ی ایران و استرالیا و طول مدت پرواز ما اصلا فکر سفر به ایران رو نمی‌کردیم ولی خب ناگزیر بودیم و در این بین متوجه شدم چقدر فضای شهرهای مختلف با سفر با بچه سخته، تقریبا خیلی از محل‌های پیاده‌رو برای کالسکه مناسب و قابل استفاده نیستن.
دروغ چرا من روزی نبود که به افراد معلول فکر نکنم. فکر می‌کردم حالا ما به جهنم! بچه رو بغل می‌کنیم و رد می‌شیم اما چرا این ساختمون، این پیاده‌رو یک جای مناسب برای کسی که باید با صندلی چرخ‌دار حرکت کنه نداره؟
توی رستوران و کافه، کمتر جایی رو دیدم که غذای مخصوص بچه‌ها داشته باشه. خب ما اینجا خیلی راحت ۴ تا غذا مثل chicken nugget و چیزهایی از این دست برای بچه‌ها پیدا می‌کنیم اما حداقل من خیلی کم چنین موردی رو دیدم. چیزهای دیگه مثل صندلی مخصوص بچه هم خیلی «فنسی» حساب می‌شد!
یک چیزی که ما اینجا خیلی بهش عادت کردم Parent room هاست، توی ایران به جز توی یکی دو تا مرکز خرید بزرگ مورد مشابه‌ ندیدم. حساب کنید توی برج میلاد! نا امید دنبال جایی بودیم که امکان تعویض پوشک داشته باشه و آخر سر بهمون گفتن یه اتاقی توی طبقه چهارم به نام اتاق «مادر و کودک» وجود داره! اتاق یک سکوی سیمانی داشت و خبری از شیر آب و سطل زباله نبود. واقعا تا آخر سفر متحیر بودم که والدین با بچه‌ها باید تو این کلانشهر چه کار کنند؟
اینها چیزهاییه که قبلا هم وجود داشته اما من برای اولین بار بود که در نقش «والد» به ایران می‌رفتم و خب تجربه‌های جدیدی داشتم!

 

تهران چطوری بود؟-

در بخش آخر سفر به تهران برگشتیم، جایی که بزرگ شده بودم. راستش هیچ وقت فکر نمی‌کردم که تو شهری که روزی زندگی می‌کردم مجبور باشم هتل بگیرم که البته تجربه بدی هم نبود. از اونجایی که هنوز با پرداخت وجه با اپلیکیشن درگیر بودم برای مبالغ بالاتر مثل این مزاحم اطرافیان می‌شدم و می‌گفتم برام خرید کنید و بعدا پولش رو براشون کارت به کارت می‌کردم، کارت و وسایلم رو هم دو دستی چسبیده بودم که با توجه به داستان کارت شناسایی اگه اتفاقی افتاد عملا دستم به هیچ جا بند نبود!
روزهایی که تو تهران بودم تو دفترچه یادداشتم نوشتم «چه حس عجیبی! حس‌های متضاد و متناقضی دارم، هیچی مثل قبل نیست. من مال اینجام ولی حس تعلق خاطر ندارم. خیابونها و محله‌هایی که دوست داشتم همه عوض شدند» البته مثل هر چیز دیگه‌ای خوب و بد در کنار هم هستن.

 

شما حساب کنید خیابون ونک که خب به هر حال بایستی منطقه خوبی باشه، ازدحام جمعیت بیداد می‌کرد. تعداد دستفروش‌هایی که همه چی از کتاب و لباس زیر و وسایل موبایل و عطر و ادکلن می‌فروختن قابل تصور نبود. شاید از روی عکس پایین ببینید منظورم چیه.

دستفروشهای تهران

هنوز عصرها جمعیت در انتظار تاکسی تا نزدیکی‌های میدون می‌رسیدن، صف آدمهایی که بعد کار تو خیابون منتظر اتوبوس بودند قابل شمارش نبود.

 

ترافیک، ترافیک و ترافیک!-

وضعیت ترافیک شهری طوری بود که از رفتن مسیرهای طولانی‌تر صرفنظر کردیم. یعنی راستش فکر کردیم با بچه نمی‌دونم چطوری می‌تونیم ترافیک‌های چند ساعته رو تحمل کنیم. پس تو چند روز باقیمانده همون اطراف و بازار تجریش و مراکز خرید جدید رو سر زدیم. پالادیوم همون اواخر راه افتاده بود و اون زمان من گریزون از شلوغی هیچ وقت بهش سر نزده بودم، ظاهرا جزء مراکز خرید امروزی تهرانه و انصافا هم شیک و تر و تمیز ساخته بودن. بیشتر با برندهایی که من اکثرشون رو نمی‌شناختم!
تنوع غذایی هم جالب بود، چیزی که اون وقتها زیاد توی تهران نبود. از غذاهای ترکی تا فست‌فودها و یه چند برندی که کپی‌برداری از Subway و فست‌فودهای بزرگ دنیا بودن هم راه افتاده بودن.
قیمتها بالای شهر و تو همچین مراکزی به صورت محسوس بالاتر از جاهای دیگه بود، دو تا قهوه از کافه رپیس شد حدود ۲۷۰ هزار تومن وجه رایج مملکت!

 

مشتری مداری-

این بخش رو برای این اضافه کردم که دوستان زیادی تو توییتر پرسیده بودن، راستش در مجموع و بین کافه رستورانها من تجربه‌ی بدی نداشتم. برخوردها گمونم خیلی بهتر از گذشته بود اما جاهای معدود دیگه که سر زدم خیلی عجیب بود مثلا توی فرودگاه بین‌المللی امام گفتگوی کارمندهایی که قرار بود کارت پرواز رو صادر کنند «به علت اینکه حقوق ندادن پس کارت پرواز بی‌کارت پرواز!» باور می‌کنید چنین مکالمه‌ای جلوی دهها آدم جلوی کیوسک؟ یا یه خانومی بود که حدود ۲۰ بار به بقیه یادآوری کرد سوپروایزر ایشونه! کلی آدم توی صف بودن ولی ظاهرا سیستمهاشون قطع بود و بعد حدود نیم ساعت صدای کارمندها می‌اومد‌ «انگار سیستم رو آپدیت کردن!» موقع صدور کارت، خانوم متصدی گفت پرواز نیم ساعت تاخیر داره ولی شما به موقع توی گیت باشید! پرسیدم خب پروازمون از امارات چطور؟‌ جواب دادن ایشاله که موردی نداره. منظورم اینه همچنان با ایشاله و ماشاله کارها در جریانه!
یک جایی هم توی فرودگاه قرار بود برای دخترم اسنک بخرم، نوبت من شد و خانومی که مسئول صندوق بود اعلام کرد «تعطیلیم!» گفتم تا حالا که کار می‌کردید! گفت خب از الان رفتیم برای ناهار! یعنی رفتار عجیبی بود که کل صف متفرق شد!

به عنوان یک مهاجر-

توی شهری که به دنیا اومده بودم و بزرگ شده بودم از طبقه‌ی بالای هتل به آدمها نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم من اگه نرفته بودم کجای این شهر بودم؟ الان چی کار می‌کردم؟ دوستان و رفقام کجان؟

مرکز خرید تجریش

از ابعاد شخصی در همه‌ی زمینه‌ها برای من سفر دردناکی بود که البته این خیلی شخصی و مربوط به تجربه منه. امیدوارم برای باقی آدمها و مهاجرانی که به ایران برمی‌گردن تجربه‌ی خوب و قشنگی باشه.