در گذر روزهای مهاجرت
اینهایی که میخوام بنویسم گله و شکایت نیست، حالا وضعیت خودمون هم همین شده، درگیر بچهها و هزار تا داستان دیگه شدیم یه Google Calendar خانوادگی داریم که توش برنامهی هفتههای دیگه رو نوشتیم. تولد فلان دوست بچهمون، وقت دکتر، وقت واکسن، Play date با اون یکی دوست مهدکودک و …
هفتهها و ماههای اول بعد از مهاجرت، اونقدری اطرافمون خالی بود و برنامهای نداشتیم که ارتباطمون با بچههایی که عمدتا اونها هم مثل ما تو یه بازه زمانی مهاجرت کرده بودن خیلی نزدیکتر بود، یک شبی که رفته بودیم خرید سوپرمارکت (و حتی ماشین هم نداشتیم!) یکی زنگ زد که پاشید بیاین خونهی ما، پای پیاده و با خریدهامون برای اولین بار رفتیم خونهشون و اون از کاری که تازه و برای اولین بار تو استرالیا گرفته بود باهامون حرف زد و آخر شب با نگرانی اینکه هوا تاریک شده و باید خودمون رو به ایستگاه قطار برسونیم از خونهشون زدیم بیرون.
یکبار بعدها که ماشین داشتیم، روز شنبه یا یکشنبهای با دوستی تلفنی همفکری میکردیم که کدوم پارک یا ساحل بریم که یه کمی وقت بگذرونیم، غذا رو هم از خونه میبردیم که خیلی هزینه نکنیم. کل برنامه رو تو نیم ساعت و یکساعت چیدیم. اصولا نزدیک آخر هفته میپرسیدیم خب برنامه ویکند چیه؟
حالا از اون روزها خیلی گذشته، اکثرمون یکی دو تا بچه داریم و سرمون شلوغ شده، دایره ارتباطاتمون بیشتر شده، کار میکنیم و درآمد داریم و دیگه اونقدری دغدغهی اینو نداریم که ناهار و شام بیرون و هزینههامون رو کنترل کنیم، در عوضش اون دوستیها شکلش عوض شده، گاهی زنگ میزنیم که مثلا برای دو هفتهی دیگه برنامهتون خالیه که بیاین خونه ما مهمونی؟ مهمونیهامون دیگه کمی رنگارنگتر شده، چند مدل نوشیدنی و خوراکی که به همه خوش بگذره، سرگرمی واسه بچهها و …
البته هنوزم دوستان نزدیکی هستن که باهاشون هماهنگ کنیم «فردا چی کاره هستین؟» اما خب خیلی کمتر از گذشته…
همونطور که اول گفتم گلایهای نیست، حتی خودمونم هم تا حدودی برنامهمون به همین ترتیب شده، فقط اینها رو نوشتم محض مرور خاطرات روزهای اول مهاجرت که گاهی چقدر جای خالیش رو حس میکنم.