رویا

درست نمی‌دونم که چیزی که می‌خوام بگم هم به مهاجرت و دوری آدمها مربوطه یا فقط به سن و سال ربط داره! یعنی هیچ وقت از هیچ آدمی نپرسیدم حس و حالت چطوریه، چقدر توی دنیای حال هستی؟
خیلی وقتها توی گذشته‌های دور هستم، گاهی دوره بچگی و خیلی وقتها تو دوره‌ی آدمهای اطرافم که فوت شدن و دیگه وجود ندارن. ذهنم پر می‌شه از خاطره با اون آدمها، حرفهایی که رد و بدل می‌شد و گاهی اون مکالمه و زندگی‌ها رو مقایسه‌ش می‌کنم با دوره زمونه جدید! بعد یک دفعه یادم می‌افته اون آدمها نیستن و همه اینها خاطرات ۲۰-۳۰ سال پیش هستن.
یه دوست نزدیکی تو دوره بچگی داشتم که بعدا به واسطه‌ی ما روابط خانوادگی پیدا کردیم و من زیاد خونه‌شون می‌رفتم. مامانش تو آشپزخونه هایده و حمیرا گوش می‌کرد و ما هم تو اتاق کم نور بچه‌ها مشغول بازی و انجام تکالیف مدرسه بودیم. بعدها دورنر شدیم و رابطه‌مون کاملا قطع شد.
نمی‌دونم چرا یه شب یاد پدرش افتادم که یه ته مایه طنزی داشت و همیشه سر بسر ما می‌ذاشت. اسم باباش رو گوگل کردم و متوجه شدم چند سال پیش فوت شده، حالا یکی نیست به من بگه چرا باید یاد بابای همکلاسی سی سال پیشت بیفتی؟ اصلا چرا باید اسمش یادت باشه؟ توی خاطرات دنبال چی می‌گردی؟