از کجا تا کجا؟

منِ ده سال پیش هیچ وقت فکر نمی‌کرد که روزی مهاجرت کنه، اون روزها (به هزار و یک دلیل) اعتقادم این بود که باید موند، نمی‌تونستم دلیلی برای کَندن و رفتن پیدا کنم. وقتی می‌دیدم کسی می‌گفت بهای این رفتن، ساعتها و روزهای کمتریه که با پدر، مادر، دوست و رفیق فرصت وقت گذاشتن داری؛ به این نتیجه می‌رسیدم که من آدم رفتن نیستم. انصافا اون اوایل شرایط اون قدری هم بد نبود.

حالا من همون آدمم که در حدود سیزده هزار کیلومتر از جایی که به دنیا اومدم زندگی می‌کنم. نمی‌تونم در مورد آینده خیلی با قطعیت حرف بزنم اما در حال حاضر از اینکه اینجا زندگی می‌کنم و از کاری که کردم رضایت کلی دارم اما از مدتها پیش «استرالیا» رو خونه‌ی خودم می‌دونم حتی وقتی برای سفر به ایران اومده بودم منتظر برگشتن به خونه‌مون بودم.

امروز داشتم در مورد مشکلات زندگی اینجا فکر می‌کردم، لازم نیست که تکرار کنم هر جایی و هر مرحله‌ای از زندگی مشکلات خاص خودش رو داره، اما داشتم تلاش می‌کردم به «ایران» فکر کنم و یادم بیاد چه مشکلاتی اونجا داشتم؟ اشکال اونجاست که بعد از چند سال همه چی دور و خیلی محو می‌شه؛ خاطرات پنج شش سال پیش اونجا به اندازه‌ی صد سال دور به نظرم می‌رسه. نمی‌دونم تجربه‌ی من اینه یا بقیه آدمها هم چنین احساسی دارن؟ داشتم فکر می‌کردم خوب می‌شد اگه مشکلات اون روزها رو هم جایی یادداشت می‌کردم، اصلا بد نیست بعضی وقتها برای خودمون بنویسیم شرایط فعلی‌مون چیه؟ چی اذیتمون می‌کنه؟ شاید سالها بعد بتونیم بهش رجوع کنیم که یادمون نره کجا بودیم، دنبال چی بودیم.

ایران برای من مثل خیلی چیزهای دیگه ترکیب سیاه و سفید بود، چیزهای خوب داشت با ترکیب بدی‌هایی که اطرافم می‌گذشت، الان که بیشتر فکر می‌کنم یه چیزایی یادم می‌آد اما چیزهایی که دوست ندارم اینجا و تو یه وبلاگ عمومی ازش بنویسم. اونجا از چیزهایی رنج می‌بردم که راه حلش دست خودم نبود، کاری براش نمی‌تونستم بکنم. یادمه گاهی زیر لب و برای خودم می‌گفتم «دست بردار از این در وطن خویش غریب!»

در هر حال زندگی اینجا در جریانه، هنوز برای به دست آوردن چیزایی که می‌خوام می‌جنگم که گمونم نشونه‌ی خوبی باشه!