پیری و ناتوانی بزرگترین ترس زندگی من!

مدتها پیش در مورد «بزرگترین ترس زندگی» مطلبی نوشتم که در طی این سالها تقریبا جزء پربازدیدترین مطالب این وبلاگ بوده، برای خودم این چیزیه که هر از گاهی بهش فکر می‌کنم، وقتی که این مطلب زیاد جستجو شده می‌شه نتیجه گرفت دغدغه و چیزیه که خیلی‌ها در پس ذهنشون بهش فکر می‌کنند؟
اگر چه صدها مطلب در مورد «زندگی کردن در زمان حال»، «فکر نکردن به چیزهایی که هنوز پیش نیومدن و احتمالی بیشتر نیستن» خوندم اما نمی‌دونم به چه دلیلی هر از گاهی این ترس توی ذهنم می‌آد. همچنان ترس از دست دادن عزیزان و نزدیکان یکی از بزرگترین ترس‌های زندگی منه، راستش شاید این در بالاترین نقطه باشه، من اونقدری ترس قضاوت شدن و بی‌پول شدن رو ندارم. حداقل در این مقطع از زندگی دیگه اینها دغدغه‌ی من نیستن!
نمی‌دونم که آیا این برای آدمهای غیر مهاجر هم همینه یا برای ما مهاجرها بیشتره؟ شاید یه دلیلش این باشه که ما ممکنه برای مدت طولانی‌تری عزیزهامون توی ایران رو نبینیم و این فاصله زمانی این ترس رو دو چندان می‌کنه، جدای از چیزی که برای خیلی‌ها وجود داره، خیلی وقتها به چشم ما پدر و مادر و اطرافیانمون هنوز همونجوری سالم و سرحال هستن مثل موقعی که از ایران بیرون می‌اومدیم، مثل وقتی که آخرین بار از نزدیک دیدیمشون. خیلی وقتها از کادر موبایل و واتس‌اپ و اسکایپ متوجه پیر شدن آدمها نیستیم یا شایدم کمتر به چشممون می‌آد.
در مورد شخص من به دلایلی که خودمم نمی‌دونم چیه خیلی از «پیر شدن» می‌ترسم. پیری بزرگترین ترس زندگی منه، از طرفی بابت اینکه آدمهای اطراف فکر کنند این طرف هم پیره و از همه چی پرته! از اون بدتر در مورد پیری حرف می‌زنم که شاید توانایی انجام کارهای مربوط به خودم رو نداشته باشم. اگر روزی به این مشکل دچار بشم برای من سخت‌ترین روزهای عمرمه، از اینکه حتی آدمهای نزدیک (و حتی دور!) لازم باشه برای چیزهای کوچیکی مثل بلند شدن کمکم کنند عمیقا می‌ترسم و متنفرم!
من فقط اون مقطع پیری رو دوست دارم که موهام سفید باشه اما سرحال و روی پای خودم باشم و بتونم کنار خانواده و عزیزان زندگیم باشم.

آدم خرافاتی نیستم ولی واقعا فکر می‌کنم اینکه قدیمی‌ها می‌گفت «عمر با عزت» عجب دعا یا آرزوی قشنگی بوده! اینکه آدمهای اطراف و نزدیک‌هات تصویر قشنگی ازت در ذهن داشته باشن تا اینکه آدمی که مثلا توانایی انجام کارهای عادی و روزانه خودش رو هم نداشته باشه!
راستش تا حالا خیلی دقیق بهش فکر نکردم یا به نتیجه نرسیدم که این «ترس» از کجا اومده؟ از دیدن آدمهای سن و سال‌ داری که توی زندگی دیدم و به این وضعیت دچار بودن؟ خیلی سال پیش دو سه موردی رو دیدم که حتی قبلا و جوانی‌هاشون رو ندیده بودم اما وقتی دیدم روی تخت هستن و آدمهای اطرافشون رو نمی‌شناسن خیلی دگرگون شدم، یعنی برای آدمی که نمی‌شناختم حس کردم توانایی حرف زدنم رو از دست دادم و بغض راه گلوم رو بسته و دلم می‌خواد گریه کنم! آره شاید دلیلش همچین چیزی باشه، به هر حال هر چیزی که الان برامون ترسناک شده، حتما دلیلی داره و مربوط به گذشته‌ی خودمون می‌شه.
یه چیزی که هیچ وقت در موردش با کسی حرفی نزدم و فقط چند سالیه که بهش فکر می‌کنم، فکر می‌کنم که این «اتانازی» تو خیلی موارد چیز خیلی بدی هم نیست. من مطلقا در مورد آدمهای دیگه و حتی کسانی که حوان‌تر هستند و درصدی هم امکان مبارزه دارن حرف نمی‌زنم. فقط در مورد خودم و در مورد پیر شدن حرف می‌زنم. برای اولین بار می‌خوام جایی بنویسم و اعتراف کنم که خب شاید چیز بدی هم نباشه، خودت تصمیم می‌گیری که کافیه و دوست دارم همینجا همه چی تموم بشه، قبل از اینکه خودم از خودم بدم بیاد و برای دیگران هم سختی درست کنم!

من خودم دوست دارم همیشه اونقدری سالم باشم که صبح‌ها اصلاح کنم، موهامو شونه کنم و وقتی خودم رو تو آینه می‌بینم احساس رضایت کنم، اینها بزرگترین ترس‌های زندگی من هستن که دوست داشتم اینجا و بی‌پرده ازشون حرف بزنم و بنویسمشون!

 

عکس مطلب رو هم از اینجا برداشتم