ایران؛ دیگر چه می‌توان گفت؟

 

کمتر پیش اومده که اخبار ایران به صورت طولانی در صد خبرهای استرالیا باشه، آدمهای اینجا هم اصولا خیلی زیاد پیگیر اخبار نیستن؛ در عوض این چند روز ایران پیوسته در صد خبرها بود، طبعا آدمهای اطراف هم سوال‌های با ربط و بی‌ربط می‌پرسیدن.

مثل اکثر ایرانی‌های دنیا حال خوشی نداشتم، اون قدری که اگه امکانش بود دوست داشتم روز اول هفته رو مرخصی می‌‌گرفتم، نمی‌دونم کمکی می‌کرد یا نه، اما به نهایت غمگین و ناراحتم و حوصله‌ی حرف زدن با آدمها رو ندارم.

بیشتر آدمهای اطراف نمی‌دونن داستان چیه و فقط رسانه‌ها رو دنبال می‌کنند، قبل‌تر ازم پرسیدن جنگ می‌شه؟ پرسیدن مگه می‌شه بیشتر از ده تا راکت شلیک کرده باشید و هیچ کسی کشته نشده باشه؟ یکی همون روز اول پرسید این هواپیما رو حکومت خودتون زده؟ صاحب کافه‌ی ایتالیایی نزدیک شرکت بهم گفته کشور من هم مشکل زیاد داره اما حداقل اینه که دولت من مخالف‌هاش رو نمی‌کشه! یکی پرسید این ژنرالی که کشته شده آدم خوبی بود یا نه؟

در مقابل خیلی از این سوالها و حرفها جوابی ندااشتم؛ بیشتر از هر وقت دیگه‌یی از شرایط موجود اونجا غصه می‌خورم و به این باورم جون آدمها هیچ ارزشی نداره! شاید فکر کنید که فقط می‌نویسم اما حس می‌کنم که آدمهای نزدیکی رو از دست دادم…

حتی نمی‌دونم می‌شه بابت چیزی احساس امیدواری کرد؟