آسمون دنیای کارمندی

به این نتیجه رسیدم که همیشه و احتمالا توی هر محیط کاری چیزهایی هستن که خیلی خوشایند ما }جماعت کارمند{ نیستن و خیلی وقتها هم کاریش نمی‌تونیم بکنیم. یادمه که شاید هفت-هشت-ده سال پیش تو چند مورد خیلی حاد تصمیم گرفتم که برای همیشه محل کار رو ترک کنم، تو اولین محل کارم به مدیرم گفتم فکر کردی کی هستی؟ فکر می‌کنی من زن و بچه دارم و نگران از دست دادن کارم هستم؟ (خوشبختانه آدم خوبی بود و باهم رفاقتی پیدا کرده بودیم و یه طوری بهم حالی کرد به خودت مسلط باش!) رفته رفته اون حس هیجان و ناپختگی فروکش کرد و کم‌ و کمتر شد. چند باری هم تو کارهای قبلی تو لفافه و گاهی آشکارا‌! بهم حالی می‌کردن این چیزی که می‌گی درست یا غلط حرف خودته و فعلا فلانی مدیر اینجاست! اعتراف می‌کنم بعضی وقتها شنیدن این حرفا برام سنگین بودن.
.
همین روزها، همینجا هم چیزایی هست که خیلی نمی‌پسندم. کارم سخت‌تر شده که بخوام همه‌ی چیزایی که تو ذهنمه به آدمایی که از هر جهت کمتر می‌شناسمشون با یه زبون دیگه حالی کنم. در نتیجه سکوت می‌کنم و فکر می‌کنم که باید چی کار کنم؟ چه راهی بهتره؟ گاهی همون طوری که پشت کامپیوترم نشستم فکر می‌کنم نمی‌شه که با آدمها جنگید! باید مدارا کرد؛ اصلا هر جایی مشکلات خودش رو داره، گاهی وقتا هم به خودم نصیحت می‌کنم بشین یه گوشه و ماستت رو بخور. حالا چی کار داری که فلانی چرا این کار رو کرد و اون یکی چرا چنین چیزی گفت؟
 
 
.
خلاصه‌ی ماجرا اینه که گذشت زمان، شرایط زندگی و تجربه‌ی آدم خیلی چیزا رو عوض می‌کنن.