از دغدغه‌های زندگی در مهاجرت

درست چند هفته قبل از مهاجرت توی پلیس+10 دو تا آدم سن و سال‌دار داشتن با هم صحبت می‌کردن وقتی یه لحظه ناخداآگاه «استرالیا» رو توی حرفاشون شنیدم به حرفشون با دقت گوش کردم. یکی داشت می‌گفت برادرم خیلی سال پیش رفت استرالیا؛ اونجا زندگی ساخت، بچه‌دار شد و همونجا هم فوت کرد، توی قبرستون غیرمسلمونها دفنش کردن. نمی‌دونم چرا این همه واسش مهم بود که تو قبرستون «غیر مسلمونها» دفنش کردن؟ همونجا فکر کردم وقتی یه نفر مرد چه فرقی داره کجا دفنش کنن اصلا؟
چند سال گذشته؟ چرا این جمله‌هاشون هنوز توی ذهنم مونده؟ چند هفته‌ی پیش اینجا داشتم از یه خیابونی نزدیک محل کارم رد می‌شدم نمی‌دونم
چرا همینطوری که به در و دیوار خیره بودم فکر کردم الان تو این لحظه احتمال اینکه کسی من رو اینجا بشناسه خیلی کمه؛ بعد یاد حرف اون دو نفر توی پلیس+10 افتادم؛ فکر کردم حالا شناختن و نشناختن چه تاثیری داره؟ حالا مگه من اگه وسط خیابون ویلا راه می‌رفتم کسی من رو می‌شناخت؟ اصلا گیریم که می‌شناخت چه فرقی داشت؟ مهم بود مگه؟
نمی‌دونم مربوطه یا نه؛ شایدم قبلا اینجا نوشته بودم، مهاجرت به مرور زمان شما رو از آشنا و دوست و فامیل دور می‌کنه، حداقل در مورد من و اطرافیانم این طوری بوده؛ الان حتی فکر کردن به این موضوع هم خیلی ناراحتم نمی‌کنه، پذیرفتم که ندیدن و فاصله‌ی جغرافیایی رو نمی‌شه کاریش کرد. شاید دفعه‌ی دیگه که رفتم ایران خیلی از آشناهایی که دفعه‌ی پیش دیدم رو هم نبینم. خودمم نمی‌دونم…
به هر حال ما داریم اینجا زندگی می‌کنیم، با دغدغه‌های زندگی در مهاجرت؛ اینجا در نیمکره جنوبی! هنوزم فکر می‌کنم فرقی نداره کجا بمیریم، کسی توی خیابون ما رو بشناسه یا نه؟ فقط برام مهم اینه که خوب زندگی کنم، زندگی رو دوست داشته باشم و به چیزایی که می‌خوام برسم. همین…