مهاجرت بعد چند سال چطوریه؟

یه وقتایی که ایران بودم و وبلاگ بچه‌هایی که مهاجرت کرده بودن رو می‌خوندم وقتی که می‌نوشتن فِلان سال گذشت که اینجاییم؛ از پشت مونیتور پیش خودم فکر می‌کردم اوووه n سال، چه مسیر طولانی.
نمی‌دونم چرا همیشه دوست داشتم خودمم تو موقعیت مشابه بنویسم که بعد از چند سال آسمون اینجا چه رنگیه و چه حال و هوایی دارم. مسلما چیزایی که می‌نویسم فقط مربوط به حال و روز این روزهامه، این نوشته رو بعد از چند هفته بالا و پایین کردن تموم کردم و قراره که پابلیشش کنم. الان بیشتر از هر وقت دیگه از مهاجرتم احساس رضایت می‌کنم، چه بسا فکر می‌کنم کاشکی تونسته بودیم زودتراز اینها می‌اومدم.
اما بعد از چند سال:
فکر می‌کنم می‌شه گفت تا حدودی توی محیط کار، شناخت آدمها جا افتادیم. اما هنوز هم راه نرفته زیاد داریم، خیلی چیزها برای ما که تو ایران زندگی کردیم هنوزم جدید و ناشناخته‌ست، زبان، فرهنگ، محیط، آدمها، رفتارها، کار؛ هنوزم خاطرات روزها و ماههای اول رو تعریف می‌کنیم و می‌خندیم!
حس عجیبی در مورد «ایران» دارم که شاید انتقالش سخت باشه،حس می‌کنم ایران {این شامل آدمها، جاهایی که بودم و حتی شرایط هم هست} مثل اون وقتیه که ازش خارج شدم، توی ذهن من آدمها، محل‌ها و همه چی فریز شدن! در حالی که خیلی چیزها احتمالا عوض شدن؛ شرکتی که کار می‌کردم دیگه تو محل قبلی نیست، چند وقت پیش دوستی می‌گفت فِلان کافه‌یی که باهم می‌رفتیم مدتهاست تعطیل شده و اون محله هم دچار تغییر شده، نمی‌دونم چرا ازش پرسیدم فِلان شکلات و بیسکوییتی که همیشه می‌خریدیم الان چنده اونجا؟
آدمها هم همینطور؛ دوری چهار پنج ساله خیلی از اونها رو {مثل ما} پیرتر کرده، بعضی وقتها حتی از پشت اسکرین موبایل هم متوجه تغییر رفتارهای پدر و مادرم و شروع دوره پیری می‌شم. اینجا کارمندی می‌کنم، کاری که تو سالهای قبل ازش گریزون بودم، هر از گاهی به فکر تغییر محل کار می‌افتم اما بعدش دوباره تنبلی، روتین زندگی و خیلی چیزهای دیگه مانع پیدا کردن جای جدید می‌شه.
امسال وب‌سایتی که به عنوان استارتاپ سالهای پیش راه انداخته بودم برای همیشه تعطیل کردم، دیگه به این قطعیت رسیده بودم که بیزینس نیست و ازش پولی در نمی‌آد، آدم باید با خودش منطقی باشه، چه دلیلی داشت برای نگهداری و هاست و هزار تا داستان دیگه از جبیم هزینه می‌کردم؟
دلم مثِ سگ واسه یه سری آدمها تنگ شده، آدمهایی که الان فقط Contactهای پشت تلگرام و واتس‌اپ هستن؛ هر کدوم یه جای دنیا و خیلیاشون فرصت و حوصله زیادی برای حرف زدن ندارن، شاید هم حرفِ مشترک زیادی نداریم. به یکی بعد مدتی پیغام فرستادم، از آب و هوا، بچه‌ها… اونم چند جمله‌یی جوابم رو داد، پرسید برنامه ایران رفتن ندارید؟ خودمم می‌دونم تحمل بعضی از همین آدمها رو برای چند روز هم ندارم، انگاری که دوست دارم بعضیا رو چند ساعتی ببینم و بعدش برم دنبال کارم! هر از گاهی شماره اونایی که دیگه واقعا ارتباطی باهم نداریم رو از توی موبایلم حذف می‌کنم. از فامیل {فامیل معنی خانواده نزدیک نیست دیگه!} که بیش از هر کسی ازشون بی‌خبرم، آدمهای جدید به جمع‌شون اضافه شدن، بعضیاشون بچه‌دار
شدن. چند وقت پیش عکس یه دختر بچه‌ی خوشگل رو برام فرستاده بودن، بزرگ شده بود و توی آتلیه عکس گرفته بودن. یادم نبود اسم دخترک چیه؛ دیدم خیلی زشته بپرسم اسم دختر فلانی چی بود؟
ماهی یکبار شرط بندی Lotto رو آنلاین می‌خرم، تو طول چند روز با خودم حساب و کتاب می‌کنم اگه فلان قدر داشته باشم چی کار می‌کنم؟ از چند میلیون دلار شروع می‌کنم تا به صدهزار دلار؛ تو خیالم قسط خونه رو صاف می‌کنم، مسافرت می‌رم و گاهی یه خونه‌ی جدید برای invest می‌خرم. معمولا یادم می‌مونه که حدود نه و نیم شب، نتیجه‌ی Lotto رو چک کنم {تا حالا چیز قابل توجهی نبرم}.
هر از گاهی در مورد آینده برنامه‌ریزی می‌کنیم، {کار مورد علاقه‌ی من!} که هی کاغذ بذارم جلوم و واسه آینده پیش‌بینی کنم، کاری که اینجا با
توجه به وضعیت خیلی راحت‌تر از ایران می‌شه انجامش داد. حس می‌کنم هنوزم خیلی جا داریم تا باز هم جا بیفتیم و به قول اینها
Settle بشیم.
معمولا هفتگی با دوستانِ محدودی که داریم قرار می‌ذاریم و باهم حرفهای تکراری می‌زنیم، گاهی با خودم دودوتا چارتا می‌کنم این چیزا رو قبلا به اینا گفتم؟ تکراری نیست؟ باید یکبار مفصل از بحث‌های تکراری‌مون بنویسم. سیاست، استرالیا، ایران، آخوندها، اقتصاد و چیزهایی که قرار نیست آخرش به جمع بندی خاصی هم برسه.
خلاصه‌ی ماجرا اینکه این داستان حالا حالاها ادامه داره…