از روزهای سخت وقتی که میدونی مهاجری
منتشر شده در: آوریل 8, 2019
برام زیاد پیش اومده که احساس کنم «مهاجرم»، منظورم یه حس درونیه که شاید توضیحش کمی سخت باشه، اونقدری که شاید هیچ وقت خیلی برای کسی توضیح نداده باشم منظورم چیه.
یه همکاری دارم که حدود سی ساله مهاجرت کرده، یکبار وسط روز حالش بد شد، منتقلش کردن به اتاق کمکهای اولیه شرکت. چند دقیقه بعد، از کسی که به اتاق تردد داشت پرسیدم حالش چطوره؟ بهم گفت خوب نیست، فعلا نمیتونه حرف بزنه. کمی بعدتر آمبولانس اومد و طرف رو منتقل کرد به نزدیکترین بیمارستان منطقه؛ واحد HR شرکت از توی پرونده و شمارههای اضطراری با همسرش تماس گرفته بود و احتمالا اعلام کرده بود ماجرا چیه و خانوادهش کجا باید برن.
تا چند روز اول، مدیرمون به کل تیم ایمیل میزد که حال فلانی بهتره و تحت نظر دکتره، یا امروز از بیمارستان مرخص شده و قراره چند روزی خونه باشه؛ آخرش هم طرف بعد هفت هشت ده روز برگشت سرکار و خوشبختانه مشکل خاصی نبود.
ولی راستش توی اون روز و روزهای بعد یه حس ناراحتی داشتم، یه چیزی که انگار حتی بعد سی سال ممکنه تو این مملکت خودمون باشیم و خودمون؛ اگه اتفاق بدی بیفته، اگه چیزی پیش بیاد، اگه هر چی، هیچکس نیست. حس ترسناکی بود.
شاید اگه که تجربهی مهاجرت نداشته باشید فکر کنید همه جا همینه، مگه توی مملکت خودت کی رو میشناسی، کی قراره که چی کار کنه. اما توضیحش کمی سخته، شاید یه حس قلبیه؛ اما اون روزها مثل خیلی روزهای سخت «مهاجرت» این حس تنها بودن بدجوری مثل سیلی توی صورتم میزد.