چه اتفاقی در دوره پدر بودن برامون میافته؟
چیزی که بعد از «پدر شدن» در طول چهار سال پیش تجربه کردم، خیلی متفاوت از باقی سالهای زندگیم بوده، پدر بودن جزء اون چیزهایی بوده که زندگی من رو به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد. قبل از تجربهی اون اگه کسی برام تعریفش میکرد امکان نداشت که بتونم درک درستی ازش داشته باشم. چند روزیه که همش فکر میکنم بخشی از این چیزها رو اینجا بنویسم.
قبل از هر چیزی یادآوری کنم که صرفا این «پدر بودن» مثل خیلی چیزهای دیگه زندگی تصمیم آدمهاست، تصمیمی که بر اساس شرایط زندگی، روحی، خانوادگی گرفته میشه، هیچ «برتری» نیست. خیلی آدمها به هزار و یک دلیل تصمیم میگیرند که این نقش رو برعهده نداشته باشند. شخصا هیچ وقت به کسی نگفتم چرا پدر نمیشی، هیچ وقت برای کسی آرزو نکردم «ایشاله قسمت شما باشه!» چون همونجوری که گفتم مساله انتخاب آدمهاست.
خیلی بخشهای پدر بودن خیلی شیرین و بیماننده، چیزهایی که هنوزم وقتی توی فیلمها و ویدئوهای دخترم نگاه میکنم فکر میکنم یادش بخیر! چه روزهایی رو تجربه کردم. چند وقت پیش همسرم فیلم کوتاهی از همهی این لحظات چهار سال فرستاده بود و نمیدونم چند بار در چند روز اون فیلم رو نگاه کردم، چند بار به خودم گفتم وای یادش بخیر چقدر کوچولو بوده، وقتهایی که کوچیک بود وقتی برمیگشتم خونه همه عشقم این بود در رو باز کنم و دختر کوچولوی دو سالهام به استقبالم بیاد. باور میکنید از بین راه به همین فکر میکردم؟ اما در کنار همهی اینها خیلی لحظههای سختی رو هم پشت سر گذاشتیم.
شاید تو فرهنگ ما کمتر مرد سی چهل سالهای اعتراف کنه که:
• وقتی هفتههای اول دخترم رو میگذاشتم چایلدکر و اون گریه میکرد دلم اونجا گیر میکرد. به همسرم میگفتم خوب میشه این بیقراری برای اولشه! ولی توی خلوت خودم طور دیگهای بوده حتی شده بود گاهی تو مسیر رفتن فکر میکردم کاشکی اینجا کسی رو داشتیم که مجبور نبودیم هر روز هفته بچه رو بذاریم مهد (هر چند که زندگی امروزی همینه و الان معتقدم خیلی چیزهای خوبی هم تو همون محیط یاد گرفته) اما چیزی که گفتم حس مقطعی اون روزها بود.
• هیچ وقت اولین باری که دخترم مریض شده بود رو هم فراموش نمیکنم، نزدیک سال نوی خودمون بود، منظورم عید نوروزه، یک شبی که بغلش کردم و خیلی تب داشت و از بیحالی نمیتونست مثل شبهای قبل باهام ارتباط برقرار کنه، اون شب به معنی واقعی کلمه مستاصل بودم. برای مریض بودن خیلی کوچیک و ناتوان بود!
• برای من که هیچ وقت سابقه بیدار شدن وسط شب رو توی زندگی نداشتم (یعنی اصولا من نمیتونم نصف شب بیدار باشم!) اما خیلی شبها بوده که همراه همسرم بیدار بودم، موقع دندون درآوردن، موقعی که تب داشت و از نگرانی نمیتونستم بخوابم و هر یکی دو ساعت بیدار بودیم. این قسمتها برای خودمم حیرت آوره که چطوری عنوان «پدری» با آدم همچین میکنه!
در عین حال باید بگم زندگی آروم ما حسابی دچار تغییر شد، تغییری که از همون روز اول تولد با ماست. گاهی با خودمون فکر میکردیم اون وقتها با اون همه وقت خالی چی کار میکردیم؟ با همهی ویکندها و بعد از ظهرهایی که واسهی خودمون بود؟ در یک کلام وقت خیلی کمی برای خود آدم باقی میمونه.
گمونم هیچ کسی شکی نسبت به مسئولیت سنگین مادر نداره، اینکه در طول نه ماه چه روزها و شبهایی رو پشت سر میگذاره و بعدها هم غریزه مادری باهاشه، هزار تا داستان هم بعد از زایمان هست که ممکنه درگیرش باشه، از داستانها و عواقب زایمان تا افسردگی بعد از زایمان تا تغییر هورمونها و … اما کمتر به حال و هوای پدرها پرداخته میشه که حتی اونها هم میتونند ناراحت و افسرده باشن. به هر حال این تغییر بزرگ ناگهانی چیز کمی نیست. اینجا یه کمی بیشتر از این تغییرات در مغز و بدن پدرها بخونید.
راستش من خودم برای بچهی اولم خیلی درگیرش نبودم، اما خستگی ماههای اول بعد از مدتی خیلی بهم فشار آورده بود اما طی چند ماه قبلی یه کمی حالم خوب نبود. خودم فکر میکنم اصلیترین دلایلش چیزهایی بود مثل:
• استرس و اضطراب خیلی زیاد، چیزی که کمتر بروز میدادم تا شرایط خونهمون با ثبات باشه.
• ترس از تغییر، اینکه همین زمان محدود رو هم برای کارهای خودم نداشته باشم. اینکه نتونم به کارهایی که دوست دارم برسم، اینکه نتونم تو مسیر شغلی که میخوام حرکت کنم.
• ترس از تنهایی، اینکه شرایط زندگی طوری پیش رفت که نتونیم کمکی از ایران داشته باشیم و بزرگترین چالش ما در مورد بچهی دوم این بود که «دخترم چی؟» چطوری اون شبهای بیمارستان رو سر کنیم؟ برای روزهای بعد چه چالش بزرگی در انتظارمونه؟ من از چند هفتهی قبل به این فکر میکردم چطوری میتونم شرایط رو مدیریت کنم؟ شاید در موردش جداگونه بنویسم!
اما راه حل برون رفت از این فکر و خیالها چیه؟
چیزی که من تجربه کردم «حرف زدن» اگر دوست و رفیقی دارید که مثل خودتون شرایط «پدر بودن» رو میگذرونه یا اینکه قبلا تجربهش کرده احتمالا حرف زدن میتونه خوب و موثر باشه!
بعد از تولد بچه من و همسرم تصمیم گرفتیم ضمن اینکه باهم کارها رو تقسیم کنیم، سعی کنیم که هر کسی زمانی برای خودش داشته باشه. من بتونم بچه رو چند ساعتی نگه دارم که همسرم بدون دغدغه بیرون بره و با دوستانش زمان بگذرونه، یا هر کاری که دوست داره. من هم به همین شکل، خصوصا در مورد بچهی کوچیک لازم نیست که همیشه و در همه لحظهها به هم وصل باشید. هر والدی لازم داره که زمانی رو برای خودش داشته باشه که بتونه دوباره قوی و پر انرژی برای بچه و خانواده وقت بگذرونه!
احتمالا تو ماههای اول کم خوابی شبها چیزیه که میتونه آدم رو داغون کنه! ما برنامهمون اینجوریه که نوبتی نیست اما خب قرار هم نیست بار همه چی به عهده یک نفر باشه اما اصولا هر بار یک نفر بیدار میشه و نفر دیگه سعی میکنه بخوابه، ممکنه من ساعت ۳ صبح بچه رو شیر بدهم، جاشو عوض کنم و سری بعدی همسرم این کارو بکنه و من استراحت کنم.
نکتهی دیگه اگر شرایطش رو دارید که برای مدتی از کار دور باشید خیلی کمک بزرگی به خودتون و خانوادهست. وقتی من کار نمیکنم عملا خیلی ذهنم آزاده و استرس کار رو با زندگی و روزمره قاطی نمیکنم. پس اگر امکان مرخصی گرفتن رو دارید حتما این رو هم توصیه میکنم!
دوست دارم باز هم بیشتر از پدرانه و شرایط و حال هوام بنویسم :)
عکس رو هم از اینجا برداشتم