دنیای پدر و مادری در مهاجرت
من خودمم بچه دارم، مخصوصا بعد از مهاجرت، که عملا خانواده و پدر و مادری در کار نیستن فقط باید اینو تجربه کرده باشید که بدونید گاهی آدم حس میکنه واقعا کم آورده و فقط خودشه و خودش! میدونم که شاید درصد خیلی زیادی از اونایی که توی ایران هستند خواهند گفت «ما هم اینجا همچین ساپورتی نداریم»، «ما هم داریم همهی کارهای خودمون رو خودمون انجام میدهیم» یا «الان شرایط با اون وقتها فرق داره و هر کی مشکلات خودش رو داره!» اما همونطور که گفتم باید تجربه کرده باشید تا متوجه تفاوت ماجرا باشید و بدونید چی میگم.
در هر حال این «بچهدار شدن» و «مهاجرت» هم مثل خیلی چیزهای دیگه انتخاب خودمون بوده و گلایهای نیست! حداقل من بعد این مدت قضیه رو پذیرفتم، خیلی وقتها وقتی وسط گرفتاری بودم به این فکر میکردم همهی اینها گذراست، هیچ کدوم این مشکلها در نهایت باقی نمیمونه و بچهها بزرگ میشن. تا جایی که ذهنم توانایی داشته فکر کردم اینم میگذره و سعی کردم از لحظات مختلف لذت ببرم. اینایی که گفتم منظورم این نیست که عصبانی نشدم، منظورم این نیست که کم نیاوردم!
یکباری تو یه کتابی خوندم شما اگر معیار را تا ۱۸ سالگی بچههاتون در نظر بگیرید و فکر کنید چند ویکند و تعطیلی و چند ماه دیگه رو باهم دیگه دارید و احتمالا اونها وقتی بزرگ بشن میرن پی زندگی خودشون، شاید بیشتر قدر لحظات باهم بودن رو بدونید!
بگذریم! چی شد این ماجرا رو نوشتم؟ بنا داشتم چیز دیگهای تعریف کنم که کار به اینجا رسید.
هفتهی پیش توی خونه پشت لپتاپ در حال کار کردن بودم که متوجه شدم همسایه روبرو با عجله کالسکه بچه رو آورد توی گاراژ و بلند شروع کرد فریاد، نمیشنیدم چی میگه اما صدای داد و هوار من رو از پشت شیشه مضطرب کرد، زیر چشمی نگاه کردم دیدم چترش رو انداخت گوشه گاراژ و یه لگدی بهش زد، بچه رو هم خیلی عصبانی و محکم از کالسکه برداشت و روی زمین گذاشت و بعدش در گاراژ رو بست. اگه دروغ نگم نتونستم دوباره روی کارم تمرکز کنم و ذهنم بهم ریخت. چند دقیقهی بعد دیدم که دوباره بچهاش رو توی بغل گرفته، چترش رو باز کرد و باهم رفتن پیادهروی کنند. وقتی از دور حس کردم توی صلح و صفا هستن خیالم راحت شد و دوباره به کارم مشغول شدم. دنیای مادر و پدری هم دنیای عجیبیه! دوباره این رو برای خودم و برای یادآوری نوشتم که تلاشم رو بکنم که پدر خوبی باشم، حامی باشم و تحت هر شرایطی بچهام رو دوست داشته باشم.