از دل برود هر آنکه از دیده برفت…
اصولا اینجا از مهاجرت و زندگی در استرالیا مینویسم، گاهی هم از تجارب شخصی چیزهایی رو مینویسم. حالا در مورد این مطلب خیلی دقیق نمیدونم که درباره زندگیه یا معایب مهاجرت یا یک دل نوشته یا ترکیبی از اینها!
بگذارید اینجوری شروع کنم که مدتی پیش متوجه شدم یکی از دوستان نزدیک پدرم فوت شده، تو بین حرفها و صحبتهای تصویری که باهاشون داشتم اینجوری شنیدم که رفیق خیلی قدیمی بوده و حتی به رسم اون روزها با پدرم قسم برادری خورده بودن، پیش خودم فکر کردم خب این چه رفاقت و برادریه که تو این همه مدت من ازش چیزی نمیدونستم؟ نبایستی تو این همه مدت میدیدمش؟ اسمش رو بیشتر میشنیدم؟ تماس تلفنی، چیزی. پیش خودم تحلیلش کردم زندگی همینطوره دیگه، کی میدونه چه بلایی سر دوستی و رفاقت ما با آدمهای اطرافمون میآد؟ – یا شاید هم اومده!-
وقتی خودم دقیقتر نگاه کردم فکر کردم مگه حالا غیر از اینه؟ همین دو سه هفتهی پیش تلفنی حدود بیست سینفری رو از روی موبایلم پاک کردم اگر چه همشون مربوط به ایران و شمارهی دوست و رفیق نبودن اما بعضی هم قاطی همین شمارهها بودن، آدمهایی که حالا مدتهاست از هم بیخبریم. هنوز نمیدونم چند درصد این بیخبری و بیاطلاعی به خاطر مهاجرته و چقدرش هم به خودی خود و هر جای این کره زمین که بودیم اتفاق میافتاد.
نگاهی به پیامهای قدیمی تلگرام کردم، اونجا هم وضعیت مشابهی داشت، به چند نفری هر از گاهی پیغامی داده بودم، سال نو رو تبریک گفته بودم، به یک نفر هم فوت پدرش رو تسلیت گفته بودم. همهی اینها باعث شد که بیام و توی توییترم بنویسم «این حقیقت است که از دل برود، هر آنکه از دیده رود» حداقل تجربهی من بعد از سالها مهاجرت این بوده، گلهای ندارم. میفهمم که همهی آدمها گرفتاری خودشون رو دارن، همونطوری که من دغدغههای خودم رو دارم! راستش حداقل در مورد من و با گذشت هر سال اینطوری بوده، فکر کنید با چند نفری هم که در ارتباطم به چیزهای مشترک و خاطرات گذشته چنگ میزنیم و الا منطق قضیه اینه که هر کدوممون یک جای دنیا با دغدغههایی که از هم فاصله دارن حرف میزنیم، باور کنید که این فاصلهها رو خیلی احساس میکنم، حتی موردی داشتیم که توی تماس تلفنی حس میکردم حرف زیادی برای گفتن ندارم. بعد حال و احوال و چه خبر چی باید میگفتم؟ پرسیدم از رفقا چه خبر؟ ایران چه خبر؟ چه کارها میکنید و انگار بعد این حرفها دیگه حرف زیادی برای گفتن نداشتم.
نمیدونم این برای همهی آدمهایی که مهاجرت میکنند وجود داره یا نه؟ در کنار همهی اینها این رو هم اضافه کنم که خب اینجا هم تعداد دوستان و رفقامون بیشتر شده، با بعضیاشون مثل خانواده شدیم بس که هر هفته رو باهم میگذرونیم و اون تعارفات کم شده و به قولی باهم ندار و خودمونی شدیم.
اینا رو نوشتم که به عنوان تجربه بخشی از روزهای مهاجرت به یادگار بمونه و از طرفی ذهنم کمی سبکتر بشه. این روزها به دلایلی که نوشتم بیشتر به این موضوع فکر کرده بودم! حالا نمیدونم این نوشته جزء دلنوشتههاست، یا معایب مهاجرت و شاید هم تجربههای مهاجرت!