از روزهای اول
روزهای اولی که کارم رو تو استرالیا شروع کرده بودم خیلی سخت بود، یعنی توضیح دقیقش اینه که خیلی خیلی سخت بود، اون قدری که تو هفتههای اول فکر میکردم نمیشه این کار این همه سخت و پرچالش باشه، تا کی باید این روند ادامه پیدا کنه؟
الان که به عقب برمیگردم اشکال کار اینجا بود که من توی تیم خوبی قرار نگرفتم، کسی که قرار بود باهاش کار کنم نه تنها supportive نبود که همش دنبال این بود که زیر پای من رو خالی کنه، دلیل خاصی هم نداشت، مدتها اونجا بود و حضور من هیچ تهدیدی براش نبود، نه تنها کمکی نمیکرد بلکه هر بار سعی میکرد با حرف زدن و کارهاش؛ کارها رو برای من سختتر بکنه. بعدها متوجه شدم هیچ کس توی تیم باهاش رابطهی خوبی نداره و خوب نمیتونستن باهاش کار کنن.
هر بار که میدیدم با یه نفر در حال پچ پچ کردنه فکر میکردم داره در مورد من حرف میزنه؛ بعد از چند هفته هر طوری بود به کار مسلط شدم و وقتی فهمیدم نمیشه از در دوستی باهاش وارد شد سعی کردم عقب بشینم و خیلی کاری به کارش نداشته باشم. کل رابطهمون در حد سلام و خداحافظی بود و فهمیده بودم آبی ازش گرم نمیشه و باید دوری کنم!
چند ماهی بود که کار میکردم و کمی خیالم راحت شده بود، اما با وجود اون آدم و بعضی شرایط مطمئن بودم که نمیتونم اونجا برای مدت طولانی بمونم. درست قبل از اینکه من برای پیدا کردن کار جدید، دست به کار بشم، یه روز مدیرم اومد جلوی میز همون آدم و ازش خواست وسایلش رو جمع کنه، کامپیوتر و Access card رو تحویل بده و همون لحظه شرکت رو ترک کنه؛ درست مثل فیلمها بود! بعد از چند دقیقه مدیرم من رو خواست و تو یه جلسه گفت فلانی دیگه با ما کار نمیکنه، میشه مدتی کارهای اون رو هم جمع و جور کنی تا بتونیم یه نفر جدید برای این پوزیشن بگیریم؟ با خوشحالی و تردید گفتم I do my best!
مدتها بعد اون آدم رو توی خیابون دیدم، بر خلاف خصوصیت خودم نتونتستم خیلی باهاش خوش و بش کنم، با چند نفر از همکارها بودیم، دورادور باهاش احوال پرسی سردی کردم و عقب واستادم.
یک دلیل مهم دیگهیی رو که الان میبینم ندونستن فرهنگ کاری اینجا بود، اگه که حالا چنین شرایطی باشه بهتر میتونم مدیریتش کنم؛ الان میدونم میتونستم محکمتر قدم بردارم، همه چیزهایی رو که لازم داشتم بهش ایمیل کنم که مکتوب داشته باشم و اگر لازم شد با مدیرم One to One بذارم و بگم مشکل من چیه؛ بگم اطلاعات بیشتری لازم دارم. اگر چه همین حالا هم تضمینی نیست که این کارها مشکل رو حل کنه اما حالا میدونم این کارها میتونست از استرس و تشنج کار کم کنه و از طرفی با اون آدم مصالحه کردن بیفایده بود.
حالا چی؟
الان که بعد از سالها به اون روزهای سخت نگاه میکنم به چشم یک تجربه بهش نگاه میکنم؛ فکر میکنم در عوضش حالا میتونم با آدمها راحتتر کار کنم و شاید اگر در شرایط مشابه قرار بگیرم، با تسلط و اعتماد به نفس بیشتری برخورد میکنم.