مرگ ابراهیم نبوی
این جمله رو زیاد گفتم که «خبر شنیدن مرگ» من رو اذیت میکنه! اصلا یکی از ترسهای زندگی منه! شاید فکر کنید این رفتار طبیعی آدمی باشه. مگه آدمها برای مرگ بقیه خوشحال میشن؟ یا مگه میشه بیتفاوت بود؟ اما حتی مواجه من با شنیدن خبر مرگ آدمهایی که زیاد نمیشناسم همین شکلیه. یه طورایی برای چند روز تحت تاثیر قرار میگیرم و توی هپروت فر میرم! خود این موضوع هم ماجرایی داره که حالا که کمکم در موردش بیشتر میدونم و خیلی دوست دارم یک روزی بتونم در موردش بنویسم. ولی مرگ و ترس از دست دادن یکی از چیزهاییه که توی ناخداآگاه من وجود داره…
چند روز پیش خبر مرگ ابراهیم نبوی رو شنیدم، آدمی که از نزدیک نمیشناختمش و حتی تو ده پونزده ساله اخیر طرفدار نگاه و طنزش هم نبودم. یک روزهایی هر روز ستون طنزش رو توی روزنامههای دوم خردادی میخوندم، حتی چند تا کتابهاش رو خریده بودم. با اینکه آدم مذهبی نیستم و حتی اون موقع اعتقادی نداشتم اما از سفرنامه حج هم خوشم اومده بود. روزمرهنویسی و سفرنامهنویسی رو دوست دارم و در کنارش طرز نوشتن ابراهیم نبوی هم موضوع رو برام دو چندان کرده بود، حتی بعد از آزادی از زندان از صداقت و اعترافش خوشم اومده بود!
دروغ چرا اما تو سالهای اخیر دیگه «سیاست» و «طنز» جذابیتی برام نداشت و حتی دنبالش هم نبودم. چند باری که نوشتههای نبوی رو خوندم دیگه برام لوس بود انگار دیگه روی قله نبود!
اما با شنیدن خبر خودکشی داور به خیلی چیزها فکر کردم. به اینکه چقدر تنها بوده؟ یعنی دیگه به هیچ چیز و هیچ کسی وابستگی نداشته؟ اون روزها و ساعتهای آخر به چی فکر میکرده؟ حتی بعد از یک روز وقتی که آخر شب تو همین افکار بودم حس کردم قلبم توی قفسهی سینهام داره از جا کنده میشه.
همون روز درست در حالتی که میدونستم دنبال کردن بیشترش مثل «خنج زدن روی زخمه» اطلاعات بیشتری ازش خوندم اینکه شصت و چند ساله بوده و با خوندن اینکه سه دختر داشته که آخری متولد سال ۱۳۷۰ بوده بیشتر متاثر شدم، فکر کردم دختر ۳۳ سالش چطوری با این خبر کنار میآد؟ چقدر تو دنیای امروز دنبال زندگی خودمون هستیم و از آدمهای نزدیک خودمون غافلیم، چقدر تنهاییم…